جدول جو
جدول جو

معنی درم خوار - جستجوی لغت در جدول جو

درم خوار(دِ دَ دَ / دِ)
هزینه کننده درم. که درم نگاه ندارد و برهم نینبارد. مقابل درم دوست و درم جوی:
تا درم خوار و درم بخش بود مرد سخی
تا درم جوی و درم دوست بود مرد لئیم.
فرخی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مردم خوار
تصویر مردم خوار
آدم خوار، موجود وحشی که گوشت انسان را بخورد، مردم خوار، ستمکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حرام خوار
تصویر حرام خوار
آنکه مال حرام می خورد، کسی که آنچه را خوردنش شرعاً منع شده است می خورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردخوار
تصویر دردخوار
کسی که درد شراب را بخورد، دردآشام، خورندۀ درد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردخوار
تصویر دردخوار
خورندۀ درد، دردمند، فقیر، مستمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کم خوار
تصویر کم خوار
آنکه کم غذا بخورد، کم خوراک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آدم خوار
تصویر آدم خوار
موجود وحشی که گوشت انسان را بخورد، مردم خوار، کنایه از ستمکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکم خوار
تصویر شکم خوار
پرخور، بسیار خوار، شکم بنده
فرهنگ فارسی عمید
(خوا / خا)
آلتی نازک فلزین برای گچ بریها. آلتی برای هموار کردن متن و زمینۀ گچ بریها. قلمی آهنین با نوکی پهن، گچ بران را. (یادداشت بخط مؤلف) ، جای ملاقات. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
حرام خور: علما بر مراد ظالمان و فاسقان سخن گویند و حرام خوار و بی پرهیز شوند. (قصص الانبیاء جویری ص 13)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ)
درس خواننده. خوانندۀ درس. آنکه درس خواند. شاگرد را گویند و شخصی که پیش کسی چیزی بخواند. (برهان). شاگرد. (شرفنامۀمنیری). محصل. (ناظم الاطباء). علم خوان:
آدم به گاهوارۀ او بود شیرخوار
ادریس هم به مکتب او گشت درس خوان.
خاقانی.
ای به شبستان ملک با تو ظفر خاصگی
وی به دبستان علم با تو خرد درسخوان.
خاقانی.
طفل چهل روزۀ کژمژزبان
پیر چهل ساله بر او درس خوان.
نظامی.
، در تداول امروز فارسی زبانان و در مقام تعریف و تمجید بر شاگرد و محصل ساعی و زرنگ و کوشا اطلاق شود
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ لَ)
کنایه از گرسنه باشد. (برهان). گرسنه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، بسیار خور و خورنده. پرخور. (ناظم الاطباء). شکم خواره. شکم بنده. کنایه از بسیارخوار است. (انجمن آرا) (آنندراج). به معنی بسیار خور و خورنده آمده است و او را شکم خواره نیز گویند. (برهان) :
گرتو بدانستیی که فضل تو بر خر
چیست کجا ماندیی نژند و شکم خوار.
ناصرخسرو.
هر کجا چون زمین شکم خواریست
از زمین خورد او شکم واریست.
نظامی.
کیست این صوفی شکم خوار خسیس
تا بود با چون شهاشاهان جلیس.
مولوی.
گر گدایان طامعند و زشتخو
در شکم خواران تو صاحبدل مجو.
مولوی.
و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(فِ رِ)
دریغخوارنده. حسیر. متحسر. متأسف. ملهوف. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دریغ خوردن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
حشرۀ پشم خوار، چون پت و مانند آن
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ بِ دَ رَ تَ / تِ)
درشت خوارنده. آنکه خوراک های درشت و ناگوار می خورد. رجل جشب المأکل، مرد بدخورش درشت خوار. (ناظم الاطباء) ، جانوری که غذا درشت خورد. (واژه های فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
بهره خوار. سودخوار. آنکه صرف پول گیرد:
همه صرف خواران صرف منند
قباله نویسان حرف منند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَلْ وَ پَ رَ)
آدم خوار. که گوشت آدمیزاده خورد. مردم خور: با ملک ترک دویست پیل بود کارزاری و سیصد شیر مردم خوار. (ترجمه طبری بلعمی). فوری نام قومی است هم از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدود العالم). اندر حدود ختن مردمانند وحشی و مردم خوار. (حدود العالم).
چو کوه کوه در او موجهای تندروش
چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار.
فرخی.
اسکندر بخندید و گفت شاه مردم خوار نیست که تو نمی یاری آمدن. (اسکندرنامه، خطی). قومی دیو مردم اندکه مردم خورند و شاه ایشان زنگی ای است مردم خوار و هفتاد هزار زنگی مردم خوار در خیل اویند. (اسکندرنامۀخطی). بادی مخالف برآمد و ما را به ولایت زنگبار افکند پیش جماعتی مردم خوار. (مجمل التواریخ).
مردمان همچو گرگ مردم خوار
گاه مردم خورند و گه مردار.
نظامی.
شیرداران دو شیر مردم خوار
یله کردند بر نشانۀ کار.
نظامی.
و آن بیابانیان زنگی سار
دیو مردم شدند و مردم خوار.
نظامی.
آنجاکه در شاهوار است نهنگ مردم خوار است. (گلستان).
در برابر چو گوسفند سلیم
در قفاهمچو گرگ مردم خوار.
سعدی.
، محو و نابودکننده. از میان برندۀ مردم: در این دنیای فریبنده مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه این خاندان بزرگ را برانم. (تاریخ بیهقی ص 393)
لغت نامه دهخدا
(لَ نَنْ دَ / دِ)
برگ خوارنده. خورندۀ برگ. که از ورق درختان تغذیه کند:
چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی
انصاف ده مگوی جفا و مخور مرا.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَمْ مُ کُ)
که کرم خورد. حیوان که غذای آن کرم است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
به اندازۀ درم:
یک درم وار دید نور سپید
چون سمن بر سوادسایۀ بید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از درد خوار
تصویر درد خوار
فقیر تهی دست، دون فرومایه، ارض زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درس خوان
تصویر درس خوان
محصل شاگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درشت خوار
تصویر درشت خوار
جانوری که غذای درشت خورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر خوار
تصویر پر خوار
آنکه بسیار خورد پر خور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرا خوار
تصویر چرا خوار
چراگاه چرا خور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرام خوار
تصویر حرام خوار
آنکه مال حرام بخورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشم خوار
تصویر پشم خوار
حشره پشم خوار چون پت و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکم خوار
تصویر شکم خوار
بسیار خور پر خور، گرسنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرف خوار
تصویر صرف خوار
بهره خوار آنکه صرف پول گیرد بهره خوار سود خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحم خوار
تصویر لحم خوار
گوشت خوار
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه از گوشت آدمی تغذیه کند آدم خور: ... و آنجا که در شاهوار است نهنگ مردم خوار است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم خوار
تصویر کم خوار
آنکه کم خورد کمخور کم خوراک: (جمازه ای راهرو کوه کوهان کمخوار بسیار رو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرام خوار
تصویر حرام خوار
((~. خا))
کسی که مال حرام می خورد، رشوه خوار، رشوه گیر، مفت خور، تنبل
فرهنگ فارسی معین
حرام خواره، حرام خور، حرام لقمه، حرام توشه، حرام روزی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دانش آموز، محصل، نوآموز، زرنگ، ساعی، کوشا
فرهنگ واژه مترادف متضاد